-
يک خانواده سه نفره با دو شهید
روايتي خواندني از يک خانواده سه نفره با دو شهید
در گردان يک پيرمرد ترک زبان داشتيم، کمتر از احوالات خودش حرف ميزد؛ هرگاه از او سؤالي ميپرسيديم، يک کلام ميگفت: من «بسيجي لَر» هستم!
.
.
.
(read more...)....بقیه را در ادامه بخوانید
روايتي خواندني از يک خانواده سه نفره با دو شهید
در گردان يک پيرمرد ترک زبان داشتيم، کمتر از احوالات خودش حرف ميزد؛ هرگاه از او سؤالي ميپرسيديم، يک کلام ميگفت: من «بسيجي لر» هستم! گردان به مرخصي رفت؛ به همراه يکي از بچهها او را تعقيب کرديم؛ او داخل يکي از خانههاي محقر در حاشيه شهر قم رفت؛ جلو رفتيم و در زديم، وقتي ما را ديد، خيلي ناراحت شد و گفت:«چرا مرا تعقيب کرديد؟» گفتيم:«ما از لشکر عليبن ابيطالب(ع) هستيم، آقا گفته از احوالات زيردستهاي خودتان باخبر باشيد».
وارد منزل شديم، زيرزميني بسيار محقر با ديوارهاي گچ و خاک و پيرزني نابينا که در گوشهاي نشسته بود!
از پيرمرد در مورد زندگياش، بسيجي شدنش و همسر پير او سؤال کرديم.
پيرمرد گفت:«ما اهل شاهيندژ اطراف تبريز بوديم، در دنيا يک پسر داشتيم که فرستاديم قم طلبه و سرباز امام زمان(عج) شود. مدتي بعد، انقلاب پيروز شد؛ بعد هم در کردستان درگيري شد، او آمد شهرستان، با ما خداحافظي کرد و راهي کردستان شد؛ چند ماه از او خبر نداشتيم، به دنبالش رفتم بعد از پيگيري گفتند پسرم شهيد شده، جنازهاش هم افتاده دست ضدانقلاب! بعد از مدتي خبر دادند پسرت را قطعه قطعه کردهاند و سوزاندهاند؛ هيچ اثري از پسرت نمانده! همسرم از آن روز کارش فقط گريه بود، آنقدر گريه کرد تا اينکه چشمانش نابينا شد! از آن روز گفتم هر چيزي که اين پيرزن داغديده بخواهد برآورده ميکنم؛ يک روز گفت به ياد پسرم برويم قم ساکن شويم. ما هم اينجا آمديم؛ من هم دستفروشي ميکردم. يک روز گفت آقا، يک خواهشي دارم برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روي زمين بماند. من هم آمدم از آن روز همسايهها از او مراقبت ميکنند».
بعد از مدتي به منطقه برگشتيم؛ شب عمليات کربلاي پنج بود؛ هرچه آن پيرمرد اصرار کرد، نگذاشتم به عمليات بيايد گفتم:«چهره آن پيرزن معصوم در ذهنم هست، نميگذارم بيايي!» گفت:«اشکالي ندارد، اما من ميدانم پسرم بيمعرفت نيست»!
آن پيرمرد بسيجي از پيش ما به گرداني ديگر رفت؛ در حين عمليات ياد او افتادم وگفتم:«به مسئولين آن گردان سفارش کنم نگذارند پيرمرد جلو بيايد». تماس گرفتم با فرمانده گردان صحبت کردم، سراغ پيرمرد را گرفتم؛ فرمانده گردان بيمقدمه گفت:«ديشب زديم به خط دشمن، بسيجي لر يا همان پيرمرد به شهادت رسيد پيکرش همان جا ماند»!
بدنم سرد شد با تعجب به حرفهاي او گوش ميکردم؛ خيلي حال و روزم به هم ريخته بود؛ بعد از عمليات يکسره به سراغ خانه آنها رفتم. جلوي خانه شلوغ بود؛ همسايهها آمدند و سؤال کردند:«چه نسبتي با اهل اين خانه داريد!؟» خودم را معرفي کردم؛ بعد گفتند: «چهار روز پيش وقتي رفتيم به او سر بزنيم، ديديم همان طور که روي سجاده مشغول عبادت بوده، به رحمت خدا رفته است».
راوي: حسين کاجي _ کیهان پنجشنبه 06 تـیـر 1392 - ص 3
-
Comments
No comments yet
Add comment